کد خبر: 22804تاریخ انتشار : 12:32:55 - شنبه 10 سپتامبر 2022

یادداشت/همین اربعین خودمان

خدا رحمت کند مادربزرگم را اربعین که می شد ، بساط آش شله زردش به راه بود. از آن شله زردهایی که عطر زعفران و گلابش تا هفت کوچه آن طرف تر می رفت. نه اینکه فکر کنید قابلمه هفت من پز خانه مادربزرگم با بقیه قابلمه ها فرق داشت ، نه ! فرق اصلی […]

یادداشت/همین اربعین خودمان

خدا رحمت کند مادربزرگم را

اربعین که می شد ، بساط آش شله زردش به راه بود.

از آن شله زردهایی که عطر زعفران و گلابش تا هفت کوچه آن طرف تر می رفت. نه اینکه فکر کنید قابلمه هفت من پز خانه مادربزرگم با بقیه قابلمه ها فرق داشت ، نه !

فرق اصلی در زعفرانی بود که از شدت اصل بودن ، زر ورق بسته بندی اش را هم جادو می کرد. یا گلابی که به کمتر از قمصر کاشانرضایت نمی داد. کره ای که از شیر گاوهای ییلاقی سوادکوه تهیه می شد و شاید باور نکنید که خلال بادامهایش را هم خودش درست می کرد.

اینطور که بهترین بادام های درختی بازار را می خرید و یک روز در آب می خیساند و سپس دل ورم کرده شان را انقدر ظریف برش می داد که زیر دندان نرفته آب می شدند.

از برنج طارم اصل مازندران هم برایتان نگویم که این روزها حتی خوابش را نمی توانیم ببینیم ، از بس که شالیزارهای مازندران زیر یوق پرمحصول ها غالب تهی کرده اند.

خلاصه اینکه قابلمه آش شله زرد مادربزرگم خاطرخواهان زیادی داشت.

خاطرخواهانی که از چند روز قبل سفارش می کردند و آنهایی هم که خودی تر بودند کاسه و سطل و بشقاب می فرستادند.

مادر بزرگم کارگر بازنشسته کارخانه نساجی بود.

زنی که بهترین سالهای جوانی اش را پشت دستگاههای ریسندگی و بافندگی و چله دوانی گذرانده بود تا یک لقمه نان حلال سر سفره بچه هایش بگذارد.

آخر پدر بزرگم خیلی قبل ترها به رحمت خدا رفته بود و کوله بار سنگین زندگی را بر دوش همسر و دخترانش گذاشته بود.

آخر ماه که می شد ، دخترها و نوه ها بشکن می زدند از اینکه قرار است پول تو جیبی ماهیانه شان را بگیرند. ماهیانه ای که برکتش از حقوقهای نجومی این روزهای برخی از مدیران بیشتر است!

حتی بچه های کوچه و هم بازیهای دو خیابان آن طرف ترشان هم بشکن می زدند. چون مادر بزرگ عادت داشت از همان سر کوچه که می آید به همه بچه ها پول تو جیبی بدهد

 قلک سبز مادر بزرگ.

اما یک چیز دیگر هم بود که مادر بزرگ هرگز فراموش نمی کرد! آن هم ریختن پول در قلک سبز رنگ حضرت ابوالفضل بود.

قلکی که همه اعضای خانواده را بیمه می کرد و جایش ته کمد دیواری اتاق ، امن امن بود. قلک مادربزرگ نماد واقعی “قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود” بود و هر سال با رسیدن ایام محرم شکمش باز می شد تا نذری های مادربزرگ را ادا کند.

گاهی هم اقوامی می آمدند و نذری هایشان را به مادربزرگ می دادند و سهمشان را به محرم و صفر می پرداختند.

نذری های موروثی

اصلا نذری دادن در خانواده ما موروثی بود. 

مادرم که هر سال شب هفتم امام ، دیگ ده من پز خود را علم می کرد و برنج و مرغ نذری می پخت که همه همسایه ها و فامیل انگشتانشان را هم با آن می لیسیدند. یا خاله بزرگم که از شب عاشورا بساط آش شله قلمکارش به راه بود و مهمانهایش تا صبح می نشستند و زیارت عاشورا می خواندند و ظهر عاشورا هم به هیئت های عزاداری غذای نذری می دادند.

کوچه ای بن بست که سرتاسرش را چادر می زدند و اجاقها را به صف می کردند و قابلمه های بزرگ را یکی بعد از دیگری روی آنها بار می گذاشتند. انقدر که همه مردم شهر آوازه اش را شنیده بودند و ظهر عاشورا منطقه را قرق می کردند.

خلاصه اینکه محرم هر سال علاوه بر حس و حال عمیق دلدادگی ، کانون یکی شدن آیین هایی بود که همه اهل محل دل سیری از عزا  و غذا با هم درمی آوردند.

حالا اما دل سیر کمتر پیدا می شود و بساط پذیرایی عزاداران روی سفره های خالی مردم سنگینی می کند!

قابلمه ها کوچکتر شده اند و اجاقها یکی بعد از دیگر سرد می شوند.

تا دیروز اگر ، غذای نذری مادرها سر از آشپزخانه همه جور پز فامیل و همسایه درمی آورد ، امروز به آبرومندان بی خانمان ته کوچه هم چیز زیادی نمی رسد.

خودمان خواستیم

اصلا خودمان خواستیم که اینطور شود. از همان موقع که صدای دل خالی زنی را پشت در اتاقی شنیدیم. از همان موقع که معلولین شهر را کنار حیاط به صف کردیم تا ماست و نوشابه شان از قلم نیفتد.

و از همان موقع که مرضیه خانم آمده بود برای شکم گرسنه پسر و شوهر بسترخوابش وامی بگیرد ، گاوی بخرد ، شیری بدوشد و نانی تهیه کند. یا دختری که هنوز به نوجوانی نرسیده ، حسابی باید جوانی کند و خرج مادر نابینا و خواهر معلولش را دربیاورد.

آخر پدرش همین چند سال پیش بود که از سرطان جان سالم به در نبرد و دنیا را با همه بداخلاقی هایش برای او گذاشت.

یک بار هم مادری را دیدیم که خودش هفته ای دو بار دیالیز می شد ، شوهرش به رحمت خدا رفته بود و از چهار تا بچه قد و نیم قدش ، یکی بیمار اعصاب و روان بود.

از آن بیمارانی که پول قرصهایش از حقوق رییس یک اداره هم بیشتر است و دمار از روزگار نامرادشان درمی آورد. 

خلاصه اینکه پشت در اتاقهای این شهر که بنشینی از این دلهای خالی زیاد می بینی. انقدر که از فرط خجالت ، نقشه های خودت را تا می کنی و زیر بغل می زنی و برای همیشه عادتهایت را ترک می کنی!

همه اینها مشاهدات جدید ما بود از پنجره زندگی به چهره صاف و چروکیده آدمها. مثل صورت مادربزرگ که از هفت لایه چروکیده بود اما همیشه لبخند صافش را به ما نشان می داد.

مادربزرگ همین چند سال پیش بود که عمرش را داد به شما.

خیلی قبل تر از کرونا.

آلزایمر اول حواسش را گرفت و بعد دست و دلش را.

جوری که دست و دل هیچ کدام از دخترها هم به کار نمی رفت.

از جمله مادر من. دیگر از پول توجیبی نوه ها و بچه های کوچه خبری نبود. و قابلمه آش شله زرد مادربزرگ ، رنگ و لعابش را از غم فراق یار باخته بود. اما قلک حضرت ابوالفضل مادربزرگ همان گوشه قدیمی اتاق جا خوش کرده بود و هر سال اهالی خانه را به تماشا می برد.

سفره های خالی ناکجا آباد

مادربزرگ که رفت ، زیرپای مادرم نشستیم که قابلمه نذری اش را زمین بگذارد و به داد خانواده های نیازمند برسد.

مادرم اما زیر بار نمی رفت و دائما از رسم چندین ساله آبا و اجدادی اش می گفت. تا اینکه راضی شد ، قابلمه و اجاقش به راه باشد اما غذایش به جای سفره های رنگین اقوام و فامیل ، سر از ناکجا آبادهایی دربیاورد که برای پیدا کردنشان مدتها وقت صرف کرده بودیم. سال اول همه اقوام و فامیل منتظر ماندند و از این

چشم انتظاری بی حاصل یکه خوردند!

سال دوم گلایه کردند و در کنارش هم دعای خیر بدرقه مان کردند.

و سال بعد کم کم خاطره قشنگ نذری پزان خانه مادر، در شب هفتم امام برای همیشه فراموش شد. آخر مادرم علاوه بر نذری هایی که به بیرون می فرستاد از کلی مهمان هم در خانه پذیرایی می کرد. یک دورهمی تمام عیار که از لحظه سرخ کردن مرغها و پاک کردن کشمش و زیره و زعفران شروع می شد و تا لحظه آب کشی برنج و دم گذاشتن آن و ریختن غذا در ظرفهای یکبار مصرف و توزیع شان ادامه می یافت.

البته حریف خاله بزرگترم نشدیم و هنوز هم که هنوز است روز عاشورا محله شان قرق می شود و هیئتهای عزاداری در کوچه پر از ازدحامشان پذیرایی می شوند. شاید تقدس اینکار کمتر از اطعام نیازمندان نباشد. اما موفق شدیم غذای نذری مادر را به دست نیازمندان واقعی برسانیم و هزینه آش شله زرد مادربزرگ را گوشت و برنج و روغن بخریم و بسته بندی کنیم و به در خانه شان ببریم.

گاهی هم کمک های نقدی فامیل را می گیریم و به دست کسانی می رسانیم که در عمق چاه بی کسی گیر کرده اند و صدایشان به جایی نمی رسد. خلاصه اینکه اینجا همه چیز نذر امام حسین است.

اینجا همه چیز نذر امام حسین است

و ما حالا اربعین پربرکت تری داریم.

به تعداد همه دعاهای خیری که به آسمان می رود و به تعداد سفره های خالی که دلشان غنج می رود برای لذت سیر شدن بچه های دور سفره. حالا مخاطبین گوشی ما تعدادشان زیاد شده. مخاطبینی که هر وقت دلشان سنگینی می کند ، زنگ می زنند و از پاره های به هم دوخته زندگی شان می گویند.  

سلام خانم ….

فردا باید پسرم را به مطب دکتر ببرم و نوار مغز بگیرم

نمی دانم پولش را از کجا تهیه کنم؟

سلام خانم ….

دخترم یک هفته است که پوشک ندارد ، از بس که پارچه های خانگی استفاده کردم ، بدنش زخم شده و نمی تواند روی ویلچیر بنشیند!

سلام خانم ….

دکتر جوابم کرده و می گوید حتما باید کمرم را جراحی کنم!

شما بگویید اگر یک ماه سرکار نروم و خانه های مردم را تمیز نکنم، خرج چهار تا بچه قد و نیم قد را از کجا دربیاورم؟!

تازه پول عملم را از کجا تهیه کنم؟!

و …..

خدا رحمت کند مادربزرگم را

پول توجیبی هایش حالا به بچه های کوچه های خاکی حاشیه شهر هم می رسد.

و خدا سلامت کند مادرم را.

و سلامت کند همه مادرانی را که بدبختی هایشان را هفت قلم آرایش می کنند تا آب در دل بچه هایشان تکان نخورد!

اینجا همه چیز نذر امام حسین است.

و قلک سبز حضرت ابوالفضل ، همان گوشه قدیمی اتاق ، ته کمد دیواری ، جایش امن امن است….

مهتاب مظفری سوادکوهی

شهریور ۱۴۰۱